جمال حاجی آقا تبار.....

عکسهایی از مناظر دیدنی وجالب از نگاه من

جمال حاجی آقا تبار.....

عکسهایی از مناظر دیدنی وجالب از نگاه من

عکاسی هنری است که ماندگاری دارد.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاردیکلا شرقی.جاده بندپی.ایش.جمال.حاجی اقاتبار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یادش بخیر

یادش بخیرپنج شنبه ها مدرسه ساعت یک تعطیل میشدسریع میاومدم خونه کیف و کتاب ومیزاشتم خونه و سریع میرفتم ایستگاه چاله .اتوبوس های بنز بود که تا خشرودپی میرفتیک جاده خاکی با جمعیتی مثال زدنی جا برای نشستن روی صندلی نبودشانس میاوردم اکثرجمعیت اتوبوس تا خشرودپی نرن تا یک صندلی اتوبوس بنزکه قبلا ها تو جاده تهران مشهد کارمیکردن و حالا اسقاطی شدن و الان توجاده بندپی هستن روی صندلی تخته ای ان مینشتم چون معمولا ابری روی صندلی نبود روی صندلی مینشتم و دستم رو از پنجره اش بیرون میاوردم اما حیف که زود میرسیدم وقتی از اتوبوس پیاده میشدم خاک هایی که بخاطر حرکت اتوبوس رو صورتم بود راپاک میکردم و قدم زنان مسافت سه کیلومتری را پیاده میرفتم از فرسوکلا ردمیشدم گلهی میان برمیزدم و به انتهای روستای پازمین میرفتم و از ایش که عبور میکردم به روستای کاردیکلا شرقی میرسیدم اما بیشتر اوقات ترجیح میدم که از جاده اصلی برم چون سگ های زیادی توی ایشو شالیزار بودو بناچار دوراهی پازمین مقریکلا رو به سمت مقریکلا و سفید طور میرفتم و شانس اگه میاوردم تو مسیر تیلرهای کشاورزی که به سمت روستای پدری میرفت رو سوارمیشدم ومیرسیدم خونه پدر بزرگ یادش بخیر ننه پیری داشتم که از امدن من خوشحال میشدبرادربزرگم  پیش پدربزرگ و مادر بزرگ مانده و همراه پدرم شهر نیامد با دخترمه ازدواج کرده بود اون روزها برادرم محمد رضا سربازی بود و درمنطقه جنگی دلها همیشه در ترس و دلهره بود جوانان به سن برادرم کم نبودن از روستای ما که تو جنگ بودن فاو عراق یادمه .ترس عجیبی تو دل خانواده ها بود و معمولا همه منتظر خبر شهادت فرزند را داشتن کمتر کسی امیدی داشت که فرزند سربازش از جنگ سالم برسد.اما من غرق در دنیای کودکانه بودم تیساپه لینگ(پابرهنه)توکوچه ها و دشتها و مزارع بازی میکردیم یادش بخیر غروب که به خانه میامدیم متوجه میشدیم چندین جای پا زخم و خونی شده توجه نمیکردیم.روزها میگذشت ومن در دنیای کودکانه ام پادشاهی میکردم یادش بخیر خانه ای رو درخت ساخته بودم وقصه مارک تواین را تو این روستا که هنوز برق نیامده بود و تلوزیون نبودقصه های تام سایر و خانواده دکتر ارنست رو که تو بابل از تلوزیون دیده بودم برای دوستان روستاییم تعریف میکردم خیلی ذوق رفتن سینما داشتیم .برای ما برق امدن به روستا رویا بود اما یک صبح متوجه شدم که هر خانواده ای داره جلو در خونه اش چاله میکنه سوال کردم این چاله چیه گفتن قراره برق بیاد  تیربرق کاشتن و سیم های خوش رنگ مسی تاریکی رو ازکوچه ها گرفت دیگر نیاز نبود پدربزرگ فانوس روشن کنه و بره شب نشینی سردر هر خونه یه لامپ صدوات نصب بود واز پنجره هرخانه نور زرد لامپ ها زیبایی خاصی داده بود و روی تیربرق ها لامپ هایی بود که پشه ها دورش جمع میشدند و از لطف ادیسون شکر گذار .یادش بخیر

  • جمال حاجی آقا تبار